سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زمستان 1384 - شهیدانه
قالب های وبلاگ آمادهدایرکتوری وبلاگ های ایرانیانپارسی بلاگپرشین یاهو
مردی از قبیله خثعم نزد رسول خدا آمد و گفت : «منفورترین کار نزد خداوند چیست ؟».فرمود : «شرک ورزیدن به خداوند» .پرسید : «پس از آن چیست ؟».فرمود : «بُریدن از خویشان» .پرسید : «پس از آن چیست ؟».فرمود : «امر به منکر و نهی از معروف» . [.عبداللّه بن محمّد ـ به نقل از امام صادق علیه السلام ـ]
نویسنده : منتظرقائم:: 84/11/22:: 1:35 عصر

سلام... تسلیت میگم شهادت سیدالشهدارو.... تاخیرمو باید ببخشید... درگیر وبلاگ گروهیمون بودم... محرم هم بودو....

اول اینکه راهپیمایی بیست و دوم بهمن فراموش نشه... خداییش خیلی مهمه.... محرم که هست... مسئله ی هسته ای از اون طرف... بی شرمی های اروپایی ها و دانمارک.. بازم بگم... از همه مهمتر خود پیروزی انقلاب...

ماجرای این توهین ها از اونجا شروع شد که یک روزنامه دانمارکی با طراحی کاریکاتوری از نبی مکرم اسلام(ص) شخصیت ایشون رو مورد حمله قرارداد (استغفرالله... نمیدونم توهین از این بزرگتر میشد به مسلمونا کرد...) و بدنبالش برخی مطبوعات کشورهای اروپایی تکرار کردند. به محض اطلاع از این اقدام مسلمانان بسیاری از کشورها به خیابان ها ریخته و با انجام تظاهرات و به آتش کشیدن پرچم و نمادهای کشورهای اروپایی اهانت کننده و با حمله به سفارتخانه های این کشورها، اعتراض خودرا به نمایش گذاشتن. بعضی از کشورهای اسلامی هم فورا معامله و خرید از کشور دانمارک را تحریم کردند و ازاین راه ضرر اقتصادی زیادی به این کشور زدند. عاملی که باعث شد این سطرهارو بتایپم این بود که باوجود اینکه کشور ما بعنوان ام القرای جهان اسلام شناخته شده و چشم بسیاری از مسلمانان و مستضعفان عالم به این کشور دوخته شده و درحالی که اساسا کشور ایران بعنوان تنها کشور شیعه در عالم اسلام مطرح بوده و همیشه در حفظ و پاسداشت نمادها و شعائر دینی از دیگر مذاهب اسلامی جلوتر بوده چرا در این مسئله جزء آخرین کشورهایی بود که به جمع معترضان پیوست و بااعلام راهپیمائی از سازمان تبلیغات، اعتراض های مسلمانان ایرانی هم شکل گرفت و با چند تجمع جلوی سفارت خانه ها ادامه یافت(باز هم گلی به گوشه ی جمال جوون های تهرانی... راهپیمایی اینجا که اصلا درخور این اهانت بزرگ نبود).

نمیدونم اشکال اساسی این مسئله به مسئولان عرصه ی اطلاع رسانی و خبری برمی گرده یا نه... چرا دست اندرکاران صدا و سیما در اولین روزهای این حرکت خبیث در ارائه اخبارو تحلیل های لازم و روشنگر به مردم کوتاهی کردند؟ درحالیکه پیشقدمی مردم ایران در ابراز برائت از این اهانت جدای از تاثیرات در مطبوعات، میتوانست فشاری بر اروپا باشد در تصمیم گیری های اخیر هسته ای.

یه چیز امروز تو دوهفته نامه ی عبرتها خوندم دارم شاخ درمیارم:... نشریه ی اندیشه با درج نامه ای خطاب به آقای هلالی از مداحان تهران، نسبت به سکونت وی در منزلی گران قیمت در خیابان پاسداران تهران و استفاده از اتومبیل پرادوی 60میلیون تومانی توسط وی انتقاد کرد.

یکی به من بگه راسته یا دروغ... اگه راسته واقعا باید ناامید شد... یا نه... باید مداح شد... اینجوری بهتره ...... خلاصه اگه کسی خبری داره بگه....

اینم بخونید: بدنبال ترویج برخی از نوارها و اقلام ویژه ی مداحی های جدید، اخیرا لباس و تی شرت های! مخصوص عزاداری با نشان های خاص! و نیز لباس های ویژه ی اعیاد، در رنگهای مختلف در بازار قم رواج یافته است! خداییش من یکی چیز خاصی ندیدم... یه بار دیگه خوندم لباس های مخصوص هلالی تو قم مد شده... هرچی گشتیم ببینیم چه مدلیه این لباس چیزی نیابیدیم...

نمیدونم چرا اینجوریه.... حتما باید از یه طرف بیفتن پایین... به جا لباس و ادا و اطوارهای بازیگرا مد میشه یه جا همین اتفاق برای مداح ها (که چه عرض کنم مداح نماها) میفته.

یکی از دوستان میگفت چندشب پیش به مجلس روضه ای رفته بودم. آقای مداح، روضه ای خواند که تا به حال نشنیده بودم؛ با اینکه سال هاست که مقاتل کربلا را میخوانم. بعد از پایان مجلس، رفتم پیش این آقای مداح و منبع مطلبو خواستم. لبخندی زد و گفت: اینها حرف دل است؛ سراغ منبعش نرو................... دارم فکر میکنم چطوری حرف دروغ از دل شکسته بلند میشه... روزگار عجیبیه! واریز کردن مبلغ کلانی به شماره حساب بانکی و فرستادن رسید آن ، بعد فرستادن اتومبیل برای مداح و همراهان و.... همراه چندین درخواست دیگه... سبحان الله! بگذریم؛ توی هر مجموعه ای خوب و بد وجود داره ... باید حساب خوبا رو از غافلا جدا دونست...

خاطره ی زیر رو هم حتما بخونید تا جییییییییییییگرتون بسوزه.

التماس دعا

یاحق

یک چفیه... چهار مرد......... راوی: حسین علی کاجی

منطقه بین قلاویزان عراق و پاسگاه بهرام‌آباد را مین‌‌گذاری می‌کردیم. با پنجاه نفر از بچه‌های تخریب، ده شبه کار را تمام کردیم. بچه‌های خسته همه به مرخصی رفته بودند. فقط من و چهار نفر دیگر ماندیم. چند روز بعد مسئول گردان اعلام کرد تمام مین‌هایی که جلوی خط مقدم کاشته‌ایم، منفجر شده؛ مین‌ها ضد تانک و غیر استاندار بودند و مدت زیادی هم از عمرشان گذشته بود. مدل مین‌ها را عوض کردیم. از پانزده نفر از افراد گردان هم کمک گرفتیم وشب اول برای کاشتن مین‌ها رفتیم. آن شب هفت‌صد متر مین‌گذاری کردیم و کار تا ساعت 30/1 صبح طول کشید. هوا که مهتابی شد، برای فرار از دید عراقی‌ها، کار را تعطیل کردیم و با تویوتا برگشتیم عقب، تویوتایی بدون سقف و چراغ … من بودم و رحمت‌ا.. یعقوبی و قربان‌علی پوراکبر و محمدرضا جعفری.

یکی از بچه‌ها رو کرد به من و با خواهش گفت: «حسین! برایمان روضه وداع زینب(ع) با حسین(ع) را بخوان.» تعجب کردم؛ این‌جا؟ با این‌حال و وضع؟! خلاصه قبول کردم و از گودال قتلگاه و گلوی بریده و پیراهن کهنه و … گفتم. همه گریه کردیم تا به مقر رسیدیم.

شب دوم هم هفت‌صد متر مین گذاری کردیم و ساعت 30/1 صبح کار را تعطیل کردیم. آن شب نیز به التماس یکی دیگر از بچه‌ها روضه شب قبل را تکرار کردم و گریه‌ها شدیدتر شد. این‌بار هم وقتی به مقر رسیدیم، بچه‌ها نماز شب خواندند و خوابیدند.

شب سوم هم مثل دو شب قبل گذشت. آن شب اما بعد از برگشت از منطقه، تعدادی مین اضافه در خط جامانده بود و باید چند نفر برای آوردنشان می‌رفتند. فرمانده لشکر هم از من خواسته بود، سه نفر را به عنوان تشویقی به مشهد بفرستم. به یعقوبی و پوراکبر و جعفری گفتم با جانشینی که از تدارکات می‌آید، مین‌های خط مقدم را برگردانند و بعد هم به سمت مشهد حرکت کنند.

موقع خداحافظی چهره‌شان تغییر کرده بود و با دیدن هرکدامشان بند دلم پاره می‌شد. دلم می‌لرزید، اما خداحافظی کردم. تازه چشم‌هایم بسته شده بود که یکی بالای سرم فریاد زد: «حسین! پاشو! بچه‌ها منفجر شدند…» با لرز از جا پریدم. تا به خودم آمدم، نگاهم خیره شد روی عروسکی که کنار چادر بود. عجیب‌تر از این نمی‌شد. همین چند روز پیش به رحمت‌ا… خبر دادند خداوند دختری به او داده و با چه شوقی این عروسک را برایش خرید … گریه امانم را بریده بود.

با محمدرضا شفیعی که بعدها شهید شد، سوار موتور شدیم و حرکت کردیم.نزدیکی مهران، انبار مهماتی بود که ظاهراً گلوله‌ای به آن اصابت کرده و هشت‌صد مین ضدّ تانک که داخلش بود، منفجر شده بود. دقیقاً زمانی که بچه‌ها به آن‌جا رسیده بودند!

انفجار مین‌ها، گودال عظیمی درست کرده بود. رفتیم داخل گودال؛ کنار هر قدمی که بر زمین می‌گذاشتیم؛ بند انگشتی یا تکه گوشت و پوستی افتاده بود. چفیه‌ام را باز کردم و دو نفری هرچه گوشت و پوست و استخوان می‌دیدیم، داخل آن می‌‌گذاشتیم. سه ساعت داخل گودال قدم زدیم و تکه‌های پیکر عزیزانمان را جمع کردیم!

به خود که آمدم، دیدم پا برهنه در گودال سرگردانم و اشک‌هایم سرازیرند. لب‌هایم نیز زمزمه می‌کنند: گلی گم کرده‌ام می‌جویم او را …

محمدرضا سوار موتور شد و من هم پشت سرش، با چفیه‌ای در دست، چفیه کوچکی که پیکر چهار مرد را در آن ‌جا داده بودم، یعقوبی، ‌پور اکبر، جعفری و راننده تویوتا… محمدرضا چند متر که جلو می‌رفت، روی شانه‌اش می‌زدم و می‌گفتم: نگه‌دار! چفیه پر بود و از گوشه‌هایش تکه‌های گوشت بیرون می‌ریخت. تکه گوشتی را که افتاده بود، برمی‌داشتم و سوار می‌شدم. چند متر جلوتر باز فریاد می‌زدم:محمدرضا نگه دار … با همین وضع به تعاون رسیدیم. آن‌ها هم مقداری گوشت پیدا کرده بودند. یک تکه حلقوم بود که هر چه دست می‌زدم، نمی‌دانستم گوشت کدام‌یک است. به گوشه‌ای از آن، تکه پارچه سوخته ای چسبیده بود. پارچه‌ای با راه راه آبی و سفید. یادم آمد زیر پیراهن پوراکبر سفید بود و خط‌های آبی داشت.

جعفری پانزده سال بیش‌تر نداشت. او را از پنجه‌های کوچکش شناختم و یعقوبی را از دستانش، بالاخره کار تمام شد. کنار پیکرها نشسته بودیم و من به فکر فرو رفته بودم. تمام خاطرات سه شب گذشته برایم مرور شد. یادم آمد آن سه شب با چه اصراری از من روضه وداع زینب(س) با حسین(ع) را خواستند. من از گودی قتلگاه برایشان گفتم، تا آن‌ها را در یک گودی عمیق جست‌وجو کنم، از حلقوم بریده و پیراهن کهنه حسین(ع) گفتم که زینب(س) با آن‌ها برادرش را شناخت. من هم باید از حلقوم بریده و پیراهن سوخته، قربان‌علی ‌را می‌شناختم. من از بدن پاره پاره حسین (ع) برایشان گفتم و ‌تکه‌های بدنشان را دیدم. جایی برای ماندن بغض در گلویم نبود. فریاد می‌زدم و گلایه می‌کردم: سه شب به من گفتید روضه وداع بخوان. با هم قول و قرار داشتید؟ رفقا شما حتی شکل شهادتتان را هم می‌دانستید؟ فقط می‌خواستید با روضه‌هایی که خودم می‌خوانم، به من درس بدهید؟ این‌که چه طور وقتی جنازه‌هایتان را دیدم، صبرکنم و جست‌وجوی نشانه‌ای برای شناختتان؟!...

گریه هم هیچ فایده‌ای نداشت. من مانده بودم و تصویری از آخرین وداعم با بچه‌ها، تصویری از وداع زینب(س) با برادرش در گودی قتلگاه؛ تصویری از کربلا در کربلای …

 


موضوعات یادداشت


   1   2   3   4   5   >>   >

93019:کل بازدید
0:بازدید امروز
موضوعات وبلاگ
حضور و غیاب

یــــاهـو

لوگوی خودم
زمستان 1384 - شهیدانه
جستجوی وبلاگ من
:جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!


لینک دوستان

عروج
نوای دل
یه مسافر
تنهایی های منتظر
نافله ی ناز
مرصاد
یاد یاران
آنتی منافق
خیمه محبان
پرواز تا بیکران
دانشجویان منتظر
زمینی های آسمونی
امپراطور سزار
عرشیان
خیبرشکن
مرتضی و ما
شهید آوینی
بلاجویان
محبان اهل قلم
مسیحا
منتظران
مشکوه
خاکریز
فاموشخانه
انصارالشهدا
صد خاطره از شهدا
جنبشی استشهادیه
پرستوهای مهاجر
منتظرظهور
ایلیا

اشتراک
 
آوای آشنا
بایگانی
بهار 1385
زمستان 1384
پاییز 1384
طراح قالب